ازم پرسید
میدونی غم کی میاد سراغ ادم
گفتم نه
گفتم وقتی که میخواى بخوابی
گفتم اونا که خاطره اس
گفت نه غمِ
یه وقتای با حال خوب میاد
یه وقتایى با یه رنگ شاد میاد
یه وقتایی میخوای بخوابیو به شکل بیخوابی میاد
غمِ
مطمئن باش
خنده ام گرفت
گفت چرا میخندى
گفتم من خیلی غم دارم
گفت از کجا میدونى
از کجا میدونم
همین الان
لبام داره میخندi
اما دلم پر از زخمِ
یه چى بگم
نامردا شبام بیشتر میان سراغ ادم
مطمئنم امشبم خواب ندارم
کاش بشه فراموشش کنم خیای از ماها این جمله رو با خودمون گفتیم
با اینکه ته دلمون یه چیز دیگه میخواست
با اینکه چشامون یه حرف دیگه میزد
تنها میشدیم بغض میکردیم
اما نمیزاشتیم صدای هق هقمونو کس دیگه بشنوه
زندگی همینه واسه بعضیا خلاصه میشه تو چهارتا خاطره ی وامونده
اولش یه طعم دیگه داره یه رنگ دیگه داره
با یه لبخند شروع میشه با یه جمله ی قشنگ
بعد که کم کم دلتو برد سمت خودش یهو سرد میشه یهو درد میشه
شروع میکنی با خودت حرف زدن نمیدونی کجا جا گذاشتی
اصلا چیو جاگذاشتی چرا اینجوری شدی
اصلا کجای راه یادت افتاد که سیگارت ته گرفته
بغضات پر گرفته قلبت درد گرفته
کجای راه یادش افتادی این مسیرو چجوری رفتی که هنوز که هنوزه
دل واموندت ولکن ماجرا نیست
میخواد گریه کنی میخواد راه بری میخواد یادت بمونه
کاش یه قرصى بسازن واسه فراموشى
خودت براى خودت تجویز کنى
صبح، ظهر، شب
یا نه
هروقت یادش افتادم
هروقت دل بى صاحبم گرفت
هر وقت وقتى براى خودم نداشتم.
اگه بوی عطر اشنا خورد به مشامم
اگه رنگ لباس مورد علاقم رو یه روز تن یه کس دیگه اى دیدمو یادش افتادم
اگه بارون زد و با این روزاى تلخ بارونى خاطره داشتم